مرکّب از ز (مخفف از) + اسم، از کثرت. از انبوه: ز بس نالۀ نای و بانگ سرود همی داد دل جام می را درود. فردوسی. بیاراست بزمی چو خرم بهار ز بس شادمانی گو نامدار. فردوسی. ز بس نالۀ بوق وهندی درای همه مرد را دل برآمد ز جای. فردوسی. و رجوع به ازبس و بس شود
مُرَکَّب از ز (مخفف از) + اسم، از کثرت. از انبوه: ز بس نالۀ نای و بانگ سرود همی داد دل جام می را درود. فردوسی. بیاراست بزمی چو خرم بهار ز بس شادمانی گو نامدار. فردوسی. ز بس نالۀ بوق وهندی درای همه مرد را دل برآمد ز جای. فردوسی. و رجوع به ازبس و بس شود
ز بس. بسبب بسیاری: ز کوه اندرآوردمش تازیان خروشان و نوحه کنان چون زنان ز بس نالۀ زار و سوگند اوی یکی سست کردم من آن بند اوی بر این جایگه بر، ز چنگم بجست دل و جانم از جستن او بخست. فردوسی. و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی... (تاریخ بیهقی). هیچکس را زهره نبود که سخنی گوید در این باب، چه سلطان سخت ضجر میبود، از بس اخبار گوناگون میرسید. (تاریخ بیهقی). - از بسکه، از بسیاری که: از بسکه در این راه رز انگورکشانند این راه رز ایدون، چو ره کاهکشانست. منوچهری. از بسکه سینه کندم و ناخن در او نشست چون پشت ماهی است سراپای سینه ام. واله هروی، گران و بیحرکت کردن انباشتگی شکم کسی را: ازاءف فلاناً بطنه. (منتهی الارب)
زِ بس. بسبب بسیاری: ز کوه اندرآوردمش تازیان خروشان و نوحه کنان چون زنان ز بس نالۀ زار و سوگند اوی یکی سست کردم من آن بند اوی بر این جایگه بر، ز چنگم بجست دل و جانم از جستن او بخست. فردوسی. و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی... (تاریخ بیهقی). هیچکس را زهره نبود که سخنی گوید در این باب، چه سلطان سخت ضجر میبود، از بس اخبار گوناگون میرسید. (تاریخ بیهقی). - از بسکه، از بسیاری که: از بسکه در این راه رز انگورکشانند این راه رز ایدون، چو ره کاهکشانست. منوچهری. از بسکه سینه کندم و ناخن در او نشست چون پشت ماهی است سراپای سینه ام. واله هروی، گران و بیحرکت کردن انباشتگی شکم کسی را: اَزْاءَف َ فلاناً بطنه. (منتهی الارب)
مخفف از پس و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). پس از. بعد از. از بعد. از عقب. سپس. بدنبال. من بعد. ثم. مؤخر. آخر. پس. ز پی. در پی. از پشت. از پشت سر: سپه رانی و ما ز پس برشویم بگوییم و زآن در سخن بشنویم. فردوسی. ز پیشین سخن وآنکه گفتی ز پس بگفتار دیدم تورا دسترس. فردوسی. این آتش و این باد و سیم آب و ز پس خاک هر چار موافق نه به یک جا و نه هامال. خسروی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 323). سر و رویم شده چون نیل زبان گشته تمنده ز بالا در، باران ز پس و پیش بیابان. عسجدی. برگ عیشی بگور خویش فرست کس نیارد ز پس، تو پیش فرست. سعدی (گلستان). - ز پس انداختن (چیزی را) ، عقب انداختن. بتأخیر افکندن. پشت سر انداختن. مورد عنایت فراوان قرارندادن. در راه آن عجله بکار نبردن. در اولین درجۀ اهمیت قرار ندادن: جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر ترا راه نمودم ز حرامی و حلالی. فرخی. رجوع به از پس انداختن و از پس افکندن در ذیل ’پس’ در این لغت نامه شود. - ز پس بازشدن، بعقب برگشتن. عقب نشینی کردن. بازگشتن: شه طنجه تازنده از جای جنگ ز پس بازشد تا در شهر تنگ. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به بازپس شدن در ذیل ’پس’ در این لغت نامه شود
مخفف از پس و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). پس از. بعد از. از بعد. از عقب. سپس. بدنبال. من بعد. ثم. مؤخر. آخر. پس. ز پی. در پی. از پشت. از پشت سر: سپه رانی و ما ز پس برشویم بگوییم و زآن در سخن بشنویم. فردوسی. ز پیشین سخن وآنکه گفتی ز پس بگفتار دیدم تورا دسترس. فردوسی. این آتش و این باد و سیُم آب و ز پس خاک هر چار موافق نه به یک جا و نه هامال. خسروی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 323). سر و رویم شده چون نیل زبان گشته تمنده ز بالا در، باران ز پس و پیش بیابان. عسجدی. برگ عیشی بگور خویش فرست کس نیارد ز پس، تو پیش فرست. سعدی (گلستان). - ز پس انداختن (چیزی را) ، عقب انداختن. بتأخیر افکندن. پشت سر انداختن. مورد عنایت فراوان قرارندادن. در راه آن عجله بکار نبردن. در اولین درجۀ اهمیت قرار ندادن: جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر ترا راه نمودم ز حرامی و حلالی. فرخی. رجوع به از پس انداختن و از پس افکندن در ذیل ’پس’ در این لغت نامه شود. - ز پس بازشدن، بعقب برگشتن. عقب نشینی کردن. بازگشتن: شه طنجه تازنده از جای جنگ ز پس بازشد تا در شهر تنگ. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به بازپس شدن در ذیل ’پس’ در این لغت نامه شود
مرکّب از ز (حرف اضافه) + اسم، مخفف از بن. اساساً. اصلاً: شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او (دخترگورنک) نهاد از نخست. هم از نامۀ بیش دانان سخن شنیدم که جم ساخت هردو ز بن. اسدی. رجوع به از بن و ز بن دندان شود
مُرَکَّب از ز (حرف اضافه) + اسم، مخفف از بن. اساساً. اصلاً: شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او (دخترگورنک) نهاد از نخست. هم از نامۀ بیش دانان سخن شنیدم که جم ساخت هردو ز بن. اسدی. رجوع به از بن و ز بن دندان شود
مرکب از ’ز’ مخفف از و ’بر’ بمعنی بالا: از بالا و از فوق. (فرهنگ نظام) ، ز بر از حفظ (مخفف از بر). (فرهنگ نظام). بمعنی ازبر باشد که حفظ کردن وبیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است و به این معنی بالفظ کردن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است. (برهان قاطع). در فارسی بمعنی حفظ خواندن. (غیاث اللغات). یاد، که بتازیش حفظ خوانند. (کشف اللغات) (مؤید الفضلاء). مخفف ازبر و با لفظ کردن و گرفتن مستعمل. (بهارعجم). زبر، یاد که بتازیش حفظ خوانند، از بر و دهون بمعنی اخیر مترادفند. (از شرفنامۀ منیری). از بر و از حفظ و از یاد و بخاطر سپرده و بیاد نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). زبر وآنرا ازبر هم گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری، زبر و ازبر). زبر، بر و ازبر یاد و حفظ را گویند. (از جهانگیری: بر). بیر را زبر نیز گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری: بیر). رجوع به بیر شود
مرکب از ’ز’ مخفف از و ’بر’ بمعنی بالا: از بالا و از فوق. (فرهنگ نظام) ، زِ بر از حفظ (مخفف از بر). (فرهنگ نظام). بمعنی ازبر باشد که حفظ کردن وبیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است و به این معنی بالفظ کردن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است. (برهان قاطع). در فارسی بمعنی حفظ خواندن. (غیاث اللغات). یاد، که بتازیش حفظ خوانند. (کشف اللغات) (مؤید الفضلاء). مخفف ازبر و با لفظ کردن و گرفتن مستعمل. (بهارعجم). زبر، یاد که بتازیش حفظ خوانند، از بر و دهون بمعنی اخیر مترادفند. (از شرفنامۀ منیری). از بر و از حفظ و از یاد و بخاطر سپرده و بیاد نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). زبر وآنرا ازبر هم گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری، زبر و ازبر). زبر، بر و ازبر یاد و حفظ را گویند. (از جهانگیری: بر). بیر را زبر نیز گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری: بیر). رجوع به بیر شود
دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 8 هزارگزی جنوب باختری بستان آباد و 6هزارگزی راه شوسۀ بستان آباد به تبریز در جلگه واقعاست، ناحیه ای است سردسیر با 564 تن سکنه و آب آن ازچشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و درخت تبریزی است که صادر میکنند شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 8 هزارگزی جنوب باختری بستان آباد و 6هزارگزی راه شوسۀ بستان آباد به تبریز در جلگه واقعاست، ناحیه ای است سردسیر با 564 تن سکنه و آب آن ازچشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و درخت تبریزی است که صادر میکنند شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کنایه از عرض تجمل و شأن کردن و به بی غمی و به فراغ بال گذراندن: وحشی بس است چند توان بست خرد راز از خر ظریف شهر بیندیش زینهار. وحشی (از آنندراج). به اهل میکده زاهد کند نواخوانی دراز بسته چو طنبور خوش خر خود را. اشرف (از آنندراج)
کنایه از عرض تجمل و شأن کردن و به بی غمی و به فراغ بال گذراندن: وحشی بس است چند توان بست خرد راز از خر ظریف شهر بیندیش زینهار. وحشی (از آنندراج). به اهل میکده زاهد کند نواخوانی دراز بسته چو طنبور خوش خر خود را. اشرف (از آنندراج)
اطراف کرت زراعت را بالا آوردن. قطعه زمینی را برای زراعت وسهولت آبیاری کرت بندی کردن. رجوع به مرزبندی شود، بستن مرز در تداول سیاسی، ممنوع کردن رفت و آمد اتباع دو مملکت همسایه را به کشور یکدیگر
اطراف کرت زراعت را بالا آوردن. قطعه زمینی را برای زراعت وسهولت آبیاری کرت بندی کردن. رجوع به مرزبندی شود، بستن مرز در تداول سیاسی، ممنوع کردن رفت و آمد اتباع دو مملکت همسایه را به کشور یکدیگر